شجاعت کردن. مردانگی کردن. جرأت نمودن. (ناظم الاطباء). اظهار زور و قدرت و شجاعت کردن. براز. بهس. (منتهی الارب). حمس. (تاج المصادر بیهقی). فتک. (منتهی الارب) : ز مستی کرد با شیر آن دلیری که نام مستی آمد شیرگیری. نظامی. استنجاد، دلیری کردن بعد ترس. (از منتهی الارب)، جسارت کردن. بی پروایی کردن. بی باکی نمودن. تجاسر. (دهار). تجرؤ. تجری. تهور. (منتهی الارب). جساره. (تاج المصادر بیهقی). جسور. (منتهی الارب) : به بهرام گفتند کاندر سخن چو پرسد ترا بس دلیری مکن. فردوسی. اگر با زور پیل و طبع شیری مکن با آتش سوزان دلیری. (ویس و رامین). گنه کار چون بد نبیند ز شاه دلیری کند بیشتر بر گناه. اسدی. رهی از هنر گرچه چیری کند نشاید که بر شه دلیری کند. اسدی. و سزای وی (علی حاجب) به دست او دادن تاهیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). اگر بنده بیرون شد این کار بندیدی پیش خداوند در مجمعی بدان بزرگی دلیری نکردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). این دلیری و جسارت نکنی بار دگر. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). نتوانم این دلیری من کردن زیرا که خم بگیرد بالارام. ابوالعباس. گمان نبرم که وکیل دریا این دلیری کند. (کلیله و دمنه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود... بر اداءآن دلیری نتوان کرد. (کلیله و دمنه). به همه جای دلیری نکند هرکه را از خرد و هش یاریست. سنائی. اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم. (گلستان سعدی). به جای بزرگان دلیری مکن چو سرپنجه ات نیست شیری مکن. سعدی. به فیض جرعۀ جام تو تشنه ایم ولی نمی کنیم دلیری نمی دهیم صداع. حافظ. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت می کنم. حافظ. شهنشهاه آتشهااز آتشکده ها برگرفت و بکشت و نیست کرد و چنین دلیری هرگز در دین کس نکرد... (نامۀ تنسر). اقدام، برکاری دلیری کردن. (دهار) (از منتهی الارب)
شجاعت کردن. مردانگی کردن. جرأت نمودن. (ناظم الاطباء). اظهار زور و قدرت و شجاعت کردن. بِراز. بَهس. (منتهی الارب). حَمس. (تاج المصادر بیهقی). فتک. (منتهی الارب) : ز مستی کرد با شیر آن دلیری که نام مستی آمد شیرگیری. نظامی. استنجاد، دلیری کردن بعد ترس. (از منتهی الارب)، جسارت کردن. بی پروایی کردن. بی باکی نمودن. تجاسر. (دهار). تجرؤ. تجری. تهور. (منتهی الارب). جساره. (تاج المصادر بیهقی). جسور. (منتهی الارب) : به بهرام گفتند کاندر سخن چو پرسد ترا بس دلیری مکن. فردوسی. اگر با زور پیل و طبع شیری مکن با آتش سوزان دلیری. (ویس و رامین). گنه کار چون بد نبیند ز شاه دلیری کند بیشتر بر گناه. اسدی. رهی از هنر گرچه چیری کند نشاید که بر شه دلیری کند. اسدی. و سزای وی (علی حاجب) به دست او دادن تاهیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). اگر بنده بیرون شد این کار بندیدی پیش خداوند در مجمعی بدان بزرگی دلیری نکردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). این دلیری و جسارت نکنی بار دگر. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). نتوانم این دلیری من کردن زیرا که خم بگیرد بالارام. ابوالعباس. گمان نبرم که وکیل دریا این دلیری کند. (کلیله و دمنه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود... بر اداءآن دلیری نتوان کرد. (کلیله و دمنه). به همه جای دلیری نکند هرکه را از خرد و هش یاریست. سنائی. اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم. (گلستان سعدی). به جای بزرگان دلیری مکن چو سرپنجه ات نیست شیری مکن. سعدی. به فیض جرعۀ جام تو تشنه ایم ولی نمی کنیم دلیری نمی دهیم صداع. حافظ. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت می کنم. حافظ. شهنشهاه آتشهااز آتشکده ها برگرفت و بکشت و نیست کرد و چنین دلیری هرگز در دین کس نکرد... (نامۀ تنسر). اقدام، برکاری دلیری کردن. (دهار) (از منتهی الارب)
ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین، ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن، یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن، بچه ای بوجود آوردن، یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن)، بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند
ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین، ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن، یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن، بچه ای بوجود آوردن، یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن)، بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند